بار

علي صالحي
amiral25@yahoo.com.au

بار


نمي دانم پدرم چه گناهي نابخشودني مرتكب شده بود يا روح كدام آدم بدكاري توي جسمش حلول كرده بود كه مستحق عذابي دايمي شده بود ونمي توانست يك روز هم "بار"ش را بگذارد زمين.
تا يادم مي آيد چيزي روي كولش بود.با گوني گندم به آسيا مي رفت،كيسه آرد روي پشت برمي گشت.كود حيواني(پشكل سه تا بزمان يا تپاله گاومان) را مي برد مي ريخت پاي نخل ها،با زنبيل پر از خرما خميده خميده از باغ مي آمد.پشته اي هيزم مي برد،كيلويي قند مي آورد.خلاصه كمرش راست نشد كه نشد. غريب اين كه نه هيكل درشتي داشت و نه دست هاي پرزوري؛دست هايش كوتاه و كمي لاغر بود با كفي كه از شدت پينه،مثل تخته شده بود و انگشتاني به اندازه نصف انگشت آدم هاي معمولي،خيال مي كردي كه قابل انعطاف نيست ونمي تواند موقع برداشتن چيزي دولاشان كند.
بعضي روزها كه "بار"ي روي كول نداشت، مي افتاد دنبال قافله خرها مي رفت اَهرَم بارها(تنباكو،خرما،كدو و...)را تحويل مي داد و شب هم بر مي گشت.بعدش همسايه ها مي آمدند خانه مان شب نشيني،وقتي يكي از آنها ازش مي پرسيد:
"خب خالوعوض بگو ببينم چندتا بار بردي؟"
پدرم كلاهش را از روي سر برمي داشت،كلّه كم مويش را مي خاراند و خيره به آتش مي گفت:"والا...يه...هفت تايي بار بردم."
طوري مي گفت "هفت تا بردم" كه انگار بارها نه روي پشت خرها كه روي پشت خودش بوده.
البتّه بعدها كه من همراهش رفتم ديدم كه خيلي هم بيراه نمي گفته.از آبادي ما تا اَهرَم يك روز راه بود و بايد از تنگه ي پر سنگ و صخره ي "باهوش"مي گذشتيم.حيوان ها از باريكه راه ميان خرسنگها هن وهن كنان بالامي رفتند،گاهي پاي يكيشان از روي قلوه سنگي در مي رفت،بارش به صخره اي گير مي كرد و كج مي شد.پدر چوب دستي اش را تو هوا تكان مي دادو"هي"مي كشيد مي دويد شانه مي داد زير بار و زور مي زد تا ميزانش كند.هنوز فارغ نشده بود كه صداي سايش آن يكي خورجين به صخره ديگري بلند مي شد و او به آن طرف مي دويد.مي رفت زير لنگه اي از خورجين كه به زمين نزديك شده بودو زور مي زد.چشم هاش نزديك بود از حدقه بزند بيرون و رگ هاي روي گردنش مثل توله مارها در هم مي پيچيدند.ولي بي فايده بود.زور "بار" به او مي چربيد.پدر دستپاچه اين طرفش را ول مي كرد و مي پريد آن طرفي را كه به هوا رفته بود مي گرفت ازش آويزان مي شد،اما وزن جثه لاغر او كجا و سنگيني بار خرما كجا.همان طور آويزان تو هوا پاجِنگرو مي كرد تا وقتي كه شانس مي زد و خر مي رفت تو گودالي يا از روي سنگي مي پريد و خورجين تكاني مي خورد و كمي راست مي شد.وقتي كه خُرد و خسته وهلاك،خيسِ عرق،از تنگه بيرون زديم،ديدم حق داشته كه بگويد خودش "بار" مي برده.با اين كه مي گويند بار كج به منزل نمي رسد اما پدرم خورجين ها را كه ده دفعه كج مي شدند ،راست مي كرد و به هر مصيبتي بود به انبار تحويل مي داديم.تا پيش ازغروب پدرم جنس هايي را كه دكاندارهاي ده سفارش داده بودند مي خريد و راه مي افتاديم.خوبي باري كه از آن طرف كوه مي آورديم اين بود كه خيلي سبك بود،نه مثل خرماها به هم چسبيده و سنگين.تو گرگ ميش هوا مي زديم به راه برگشت.پدر،سبكبار،با گردن افراشته،عربي روي پشت چابك ترين خر قافله نشسته بود و افسارخر را تو هوا تكان مي داد.من هم روي خري ديگر پاهايم را محكم چفت كرده بودم و كنارش مي آمدم.
هي بلندي كشيدوگفت:"حقيقتاً درست گفتن كه بار سبك از بهشت اومده."
درست هم مي گفت چون يا اصلاً كج نمي شد يا اگر هم مي شد با تكان مختصري به حال اول بر مي گشت.هميشه تو راه خانه،روزهايي كه بارمان از بهشت آمده بود يا وقتي كه كود ريخته بوديم پاي نخل هاو برمي گشتيم ،پدرم زبان در مي آورد:
"اينا كه چيزي نيس،يه زماني همه شما رو هر جا كه مي رفتم با خودم مي بردم.تو بودي،منيجه بود،صغرا بود،كُكات بود."
چوبي زدم روي كپل حيوان خودم را به او رساندم و پرسيدم:"همه مون رو چطوري مي بستي رو پشت خر؟"
پدر سر به هوا "ها ها" خنديد و گفت:"روي خر نبودين كه،اين جا بودين..."زد روي كمرش و گفت:"همه تون تو كمرم بودين."
دست كرد تو جيب پيراهنش وگفت:"دستتو بيار نزديك..."و خودش را كش داد و مشتش را توي دستم باز كرد.سه چهارتا شكلات بود.بلند خنديد و تركه زد به گردن خرش و گفت :"هي ي ي..."چهار تاق رفت.
حيران مانده بودم و با خودم مي گفتم كه حتماً به همين خاطر حالا كمرش قوس برداشته.نصفه هاي شب رسيديم. ولايت خواب بود.مادرم پاي چراغ بيدار مانده بود.پدر آبي را كه زنش داده بود دستش سر كشيد و خرها را هُل داد طرف طويله تا خواهرهام كاه و آبي بهشان بدهند . نشست هول هولكي چند لقمه گِِمنه هوف كشيد و هنوز سير قليان نكشيده رفت تا "بار"هايي را كه مردم برايش آورده بودند بسته بندي كند براي فردا صبح. وقتي نبودش از مادر پرسيدم :"چطوري بابام همه مارو توي كمرش گرفته بود و اين و اون طرف مي برد.تو اون موقع كجا بودي؟"
مادر كه با انبر آتش چاله را هم مي زد برگشت به من،چشم غره كردوگفت:
"اين حرفارو از كجا ياد گرفتي؟"
گمنه ها را به زور قورت دادم-زبر و داغ بود-گفتم:"بابام خودش گفته."
"بَه بَه... تورو با خودش مي بره كه از اين چيزا يادت بده،ديگه نمي خواد باش بري..."
فردا صبح كه بيدار شدم ديدم كه پدر نيست.او توي تنگه بودحتماً، و من از ميان كوچه هاي سرد و مه آلود روستا به مدرسه مي رفتم تا درس بخوانم و"بار" را بخش كنم كه تنها از يك بخش تشكيل شده و سه حرف،يكي از كوتاه ترين كلماتي كه در همه عمرم خوانده ام اما سنگين ترين آنها. و هر كلاسي كه بالاتر مي رفتم درجه تنفرم هم از آن بيشتر مي شد تا جايي كه آخر كار، درجه تنفرم به بي نهايت ميل مي كرد،نه تنها از "بار" كه از گروه عظيمي از كلمات سه حرفي.در طول سال هاي درس و مشق، روابط غريبي را بين اين كلمات پيدا كردم و البته به عنوان رازي خانوادگي تنها براي خودم نگه داشتم. مثلاً "بار" و "پدر" سه حرفي اند."جِِرم"هم سه حرف دارد،"وزن" هم همين طور."كمر"هم از همين گروه لعنتي است و دردآور اين كه"درد"هم سه حرف دارد."غصه"هم سه تايي است،"سنگ"،"ثقل"،"خاك"،"آجر"،و وقتي مي بينم كه نام پدر من "عوض" هم سه حرفي است ديگر واقعاً حيران مي مانم.
استاد فيزيك مي گفت كه "جرم" عبارت است از مقدار مواد تشكيل دهنده يك "شئي" - مي گفتم اي داد و بيداد، اين جا هم دوباره سه تايي ها -كه هر چه بيشتر باشد نيرويي كه از طرف زمين به آن وارد مي شود نيز بيشتر است.استاد هي فرمول مي نوشت و فلش مي كشيد و نتيجه مي گرفت،من هم وارفته توي صندلي نتيجه مي گرفتم كه نيروي وارده از طرف زمين به يك "جسم" كه بيشتر باشد،"كمر"ي كه آن را"حمل" مي كند هم بايد "زور" بيشتري بزند و در نتيجه آن" آدم"زير بار"درد"بيشتري را حس مي كند و در اين كش و واكش هاي بين او و زمين كمرش "قوس" برمي دارد و آن طوري مي شود كه پدرم خدابيامرز"عوض" شده بود.
من البته سالهاست كه تلاش مي كنم تا همه اين ها را فراموش كنم و هيچ به آنها فكرنكنم. اما نمي توانم. همين طور "بار"ي روي ذهنم سنگيني مي كندو مي خواهم بدانم آيا واقعاً نمي شد تمام آن ماجراها به گونه اي ديگر مي بود تا پدرم فرصت كند كمي كمر راست كند؟
دكتر مي گويد كه از تو-من را مي گويد-بعيد است كه به چنين موضوع بي اهميتي اين قدر فكر كني و به پروپايش بپيچي كه كابوس شبانه ات بشود.آن هم اتفاق ناچيز بي اهميتي كه سي يا سي و پنج سال پيش افتاده و مي شود به راحتي،با كمي تلاش، فراموشش كني.
نه!نمي شود.باور كن نمي شود آقاي دكتر.
دكتر مي پرسيد و به عقب برم مي گرداند. بي حوصله بود دكتر. هنوز به آن ظهرگرما در دل بيابان نرسيده بودم كه سيگاري روشن مي كرد و فرو مي رفت توي صندلي چرمي اش.از پشت ابر دود مي ديدم چرت مي زند و حوصله ام از دست زمين و زمان و"سه حرفي ها"و خود دكتر كه سر مي رفت داد مي كشيدم ،دكتر با تكيه به ميز بلند مي شد و راست مي نشست.چشمانش گرد شده بود وقتي كه توي اتاق قدم مي زدم و دست تكان مي دادم كه :بار كمر پدرم را خماند، زانوهايش را تا زد و از روي شانه اش پايين افتاد...حريف پيروز شده بود، بر پيرمردي نحيف و تنها، در گرماي گرم ظهري كه تشنه گيرش انداخته بود و توي بيابان هم كسي نبود تا دستي زير بالش بگيرد، آن هم درست چند روز پس از مرگ زنش، مادرم.
من فكر مي كنم كه پدرم به عمد آن طور آفريده شده بود تا حريف آساني باشد و روزگار بتواند هر كاري كه دلش مي خواهد با او بكند. بي چك و چومه بود. يعني چه طوري بگويم نه زور زيادي داشت و نه حوصله اي طولاني. امّا مجبور بود دست و پايي بزند و خودش را عاجزوار روي زمين بكشاند. مثل پيرزن و پيرمردهايي كه بسته سنگيني به دست دارند، قدمي مي روند و مي گذارندش زمين، چشم ها را تنگ مي كنند و به اميد كمكي اطراف را نگاه مي كنند، حالا كه كسي نمي آيد، كاش مقصد همين نزديكي ها باشد. مقصد ما آن روز خانه بود و "بار"مان خرما كه مي خواستيم دور از چشم اهالي كه مي دانستيم آن موقع روز در خوابند، ببريم خانه. كاش آن روز جايي بودم تا با پدر نمي رفتم. اولش هم گفتم:"نمي آم."
پدر خورجين را گذاشته بود روي خر و داشت داس و زنبيل را توي آن جا مي داد.گفت:
"اگه تو نيايي كمكم،منِ پيرمرد چطوري مي تونم خرماهارو بيارم خونه؟"
صداش زنگ داشت. بند دل آدم را مي لرزاند. آن موقع كه مادر نمرده بود صداش آن طوري نبود.بعد از او مظلوم شده بود.انگار كوچك تر هم شده بود. روزي كه از مريضخانه برگشت با "جسد" مادرم روي پشت خر، "قوس " كمرش را ديدم و صورتش را كه يكباره پير و چروكيده شده بود. چند روز بود كه خاله و خواهرهام منتظرش بودند.اول كه وارد شد چيزي نگفت.كنار "بار"ي كه آورده بود ايستاد. زد روي پيشانيش و گفت:
"تو همون مريض خونه اي مرد كه خودم "آجر"هاش رو يكي يكي انداخته بودم بالا."
دوباره"بار".يك "بار آجر" خالي شده بود تا باز هر كدام از آنها يك "بار"ي بشود كه پدرم مجبور بيندازد بالا جلو دست بنّا و بعدها مادر را از همان جا "بار" خر كند و مرده به خانه بياورد. اينها كه يادم آمد دلم سوخت و همراهش رفتم. جلوش روي پشت خر نشسته بودم و او هم "تُچ تُچ"مي كرد و افسار را تكان مي داد و به "باغ خدا" مي رفتيم. خر تند مي رفت. چهار تا نخلي كه ما مي رفتيم خرماهاشان را بچينيم، دور از نخلستان، وسط بيابان،غريب ايستاده بودند.از دور مثل چهار آدم تشنه بودند كه پا مي كشيدند خودشان را به جايي برسانند. كاكل شان به طرف آبادي خم شده بود. مي گفتند كه آدم خدا بيامرزي آنها را به عنوان "سبيل" كاشته تا رهگذري يا غريبه فقيري بخورد و صلواتي بفرستد. هر موقع از آنجا رد مي شديم پدر نگاه مي كرد كه رسيده اند يا نه. دور تنه نخل ها را خار زده بود . مي گفت:"تا بچه ها ثمرشون رو خراب نكنن."
پرسيدم: "مگه مال ما هستن كه خار مي زني ؟"
پدر گفت: "بچه خوب كه از باباش پرس و جو نمي كنه. كسي اگه واقعاً احتياج داشته باشه خارهاشو ور مي داره."
آن روز هم پرسيدم:
"مگه كسي هم مي آد همه ثمر باغ خدارو يكجا بچينه و ببره خونه؟"
"ما به اين خاطر مي چينيمشون كه نمونن خراب بشن.حالا فصل خرماپزونه،مگه نمي بيني چه گرمايي هس، حيفه بمونه و خراب بشه...تو هم خيلي حرف مي زني ،يالا بپر پايين."
افسار خر را داد دست من،كمند را بست دور تنه نخل و تند تند رفت بالا.گفت:
"اميرو سيل كن ببين كسي نيس."
كسي مگر سرش داغ كرده بودند كه آن موقع ظهر بيايد توي بيابان.
پدر فرز پَنگ ها را بريد انداخت تو زنبيل و آويزان به ...فرستاد پايين. زنبيل را بردم كنار خر و هنوز توي خورجين خالي نكرده بودم كه از نخل بعدي رفته بود بالا.آن طوري كه دور و برش را مي پاييد ترس برم داشت.اگر كسي مي ديد كه همه خرماها را يكجا بريده ايم از فردا به عنوان دزد "باغ خدا" مي شناختندمان.نمي دانم چرا آن طور موقع هايي همه صداهايي كه به عمرت نشنيده اي واضح فرو مي روند تو گوش آدم و مي خواهند ديوانه ات كنند. من پيش از آن هزار بار توي باغ يا سوراخ هاي ديوار خانه مان پريدن گنجشكها را ديده بودم اما در آن روز صداي فرّه بال گنجشكي در ميان شاخه ها طوري بود كه انگار مي خواست خبر ما را به گوش همه عالم برساند. سه تا از نخل ها را لخت كرده بوديم و پدر روي سر چهارمي بود كه زارّه خرمان بلند شد.پدر از ته حلق گفت:"بزن اين دم بريده رو سقطش كن رسوامون كرد."
افسار خر را از زير چانه اش گرفتم و تركه زدم به پوزه اش.گردن چرخاند و بدتر عروتيز كرد.پدر سر خورد پايين و آمد هول هولكي خورجين را بستيم و راه افتاديم.حالا مي دانم كه چرا بارهاي پدر هميشه كج بوده اند،باري كه آن طوري ببنديش معلوم است كه كج مي شود.افسار را من مي كشيدم و پدر هم كمند و داس روي كول راه افتاديم.بيابان تفتيده چشمم را كور مي كرد.سايه ام به اندازه نيم وجب وسط پاهايم بود.آفتاب مي كوبيد تو كله مان و پدر آرام براي خودش شروه مي خواند.نخلستان انبوه،از آن دور سبز زمردي بود.يوري گاگارين وقتي كه رفته بوده توي فضا،از آن بالا حتماً تنها كاكل هاي سبز نخل ها را ديده كه در خاطراتش گفته "زمين زيباترين سياره منظومه است"، او نمي توانسته از آن فاصله، آدم هاي كوچكي را كه زير آفتاب گدازان ، در بيابان حاشيه باغ ها، ترسان، له له مي زده اند ببيند. روشن است كه در آن حالت بي "وزن"ي مطلق، آسوده از نيروي جاذبه بي رحم زمين كه همه اجسام را، حتي از روي خر، به سوي خودش مي كشيده، گاگارين خان بايد از پشت شيشه هاي سفينه اي امن، گهواره اي معلق در فضاي لا يتناهي، مشاهده بفرمايند كه: زمين زيباست، زيباترين سياره كهكشان.
"اميرو...اميرو لنگ تر برو. كمي صبر كن! بار كج شده خونه خراب!"
گفتم دكتر حرف من اين است كه آسمان و زمين و دم ودستگاه وفضا، همه چرخيده بوده اند ازميلياردها سال پيش تا برسند به روزي كه من و پدرم را مثل جانورهاي توي سيرك در گرماي ظهر گير بيندازند، شانه خمانده زير لنگه اي از خورجين كه زمين به خود مي كشيدش، و پدر كه يكسر فرياد مي كشيد:"كمك...هاي كمك...هاي..."
يادش رفته بود كه نبايد كسي ما را ببيند. آن قدر چِِنگ و پِِل كرد تا اين كه حريف روي كمرش فرود آمد و خاكش كرد. خر چند قدم دور از ما ايستاده عرعر مي كرد و دندان هاي درشت سفيدش به خند ه بزرگي مي مانست. پدر به زحمت تكاني خورد. مثل بچّه كوچكي روي كف دو دست زانو زده بود زمين و شانه هايش سخت مي لرزيد. سرپا ايستاد، دو دستش را از هم باز كرد و به آسمان نگاه كرد(گاگارين پدر را ديده بود؟)،بعد به دوروبرش. دو دستي كوبيد تو سرش و بالاي سر خرماها نشست. خرماها مثل جسدي بود كه با پشت بيل له اش كرده باشند، و شيره هاشان آرام مي خزيد و روي خاك پهن مي شد. مي گويند شيره خرما هم مثل خون آدميزاد توي خاك فرو نمي رود. پدر بلند شد و بدون يك كلمه حرف راه افتاد. حتّي برنگشت داس و كمندش را هم بردارد. برشان داشتم و افسار خر را كشيدم.
گفتم اگر تو آن كودكي بودي كه آن روز بالاي سرپدرت ايستاده بودي چه مي گفتي آقاي دكتر؟ پرسيدم تا حالا سكوت را حس كرده اي؟نمي فهميد دكتر. يقه اش را كشيدم و داد زدم چرا من؟ چرا من بايد آن جا ايستاده باشم و در لحظه اي كه دلم مي خواهد صدايي از جايي يا كسي بيايد، دنيا مرده بود و دور شدن پدرم در ميان بخارهايي كه پيچ مي خوردند و از زمين بالا مي آمدند، سكوت را ژرف تر مي كرد و همين است كه از همان روز تا حالا و هميشه ي دنيا سكوت توي گوشم سوت مي كشد و پدرم را مي بينم كه دور مي شود. طوري مي رفت كه انگار دلش نمي خواست ديده شود. خيال مي كردم كه دارد بخار مي شود. دور مي شد و كوچك تر مي شد، به حدي كوچك كه ديگر نمي توانستمش ببينم تا روزي كه به من پيغام دادند بيا كه :"پدرت مرده."
توي درّه ي منتهي به آسيا پيدايش كرده بودند. گفتند اين اواخر ديگر نمي توانست دنبال قافله خرها بدود،گوني گندم را روي كول خودش مي گرفت و لنگ لنگان مي رفت.آسيابان مي بيند كه از ته دره خميده مي آيد. رفيق ساليان هم بوده اند. مي نشسته اند با هم قلياني مي كشيده اند و گپي مي زده اند.دست انداخت دور گردنم و گفت:
"صداي خيلي خوشي داشت پدرت. غم عجيبي تو صداش بود.هنوز هم صداش مي پيچه تو اين كوه."
آتش را روشن مي كند و براي ميهمانش كتري مي گذارد روي چاله آتش . هر چه مي ماند نمي آيد.بانگش مي زند.خبري نمي شود. پايين مي رود. مي بيند كه تكيه به صخره اي،گوني گندم بسته روي كول، مُرده.
آسيابان دستي به موهاي يكدست سفيدش كشيد،با پشت دست چشمانش را خشك كرد و گفت:
"پدرت خدا بيامرز خيلي مرارت كشيد."
همه گفتند:"خب بالاخره راحت شد."
دكتر مي گويد كه همه اين ها را بايد فراموش كني، مي گويد زمان از مطهرات است و هر چيزي را در خودش تحليل مي برد.گفته بايد بروي يك جاي تازه تا دلت باز شود.جايي دور از خانه و آبادي سابقت.
شوشتر آبشارهاي زيبايي دارد. از خيابان كه پايين مي روي و پا روي اولين پله دالان ورودي مي گذاري،حجمي از خنكاي هوا، آغشته به پُف نم هاي حاصل از فرود آب، به صورتت مي خورد و بويي باستاني در مشامت مي پيچد. هر چه پايين تر مي روي صداي آب بلندتر مي شود و جادوي امواج از اين دنيا دورترت مي كند. گردابه هاي گل آلود با فشار از دهانه هاي ميان كوه پايين مي ريزند و كف كرده و غرّان، به دور خود چرخي زده در مسير درّه ي كهن پيش مي آيند تا جايي كه راهنما مي گفت زماني آسياب آبي بوده. سنگ هاي بزرگ آسيا هنوز هم بود، و راهنما اتاقكي را نشان داد كه مردم با گوني هاي گندم به نوبت مي نشسته اند. دلم مي خواهد درون اتاقك را ببينم. به داخل سرك مي كشم. مي ايستم و تا چشمم به تاريكي غليظ آن جا عادت كند، بقيه بازديد كنندگان دنبال راهنما رفته اند. با احتياط داخل مي شوم. دست به ديوارهاي سرد و نمور جلوتر مي روم. به درون دخمه هاي ساكت تو در تو. يكباره كسي دامنم را مي گيرد. كنارش زانو مي زنم. مو به تنم سيخ مي شود. پدر تكيه داده به گوني گندمش در نوبت نشسته. مي خواهم بلند شوم كه التماس مي كند:
"قربونت برم پسرم. صبر كن گندم ها رو آرد كنيم كمكم كن ببريم خونه، خوب شد كه اومدي اگه نه من پيرمرد چطوري مي تونستم ببرمش. بايد تو هم يه گوشه ايش يگيري تا تندتر برسيم كه مادرت و خواهرات گشنه منتظر منن. اون سرشو بگير بلند كن. قربونت برم هي."









 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32937< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي